کلاغها سر درختهای کوتاه لانه نمیسازند
یادداشتی از داوود غفارزادگان
این یادداشت برای مجلس بزرگداشتی که برای نویسنده در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اردبیل گرفته شده بود نوشته شده است. غفارزادگان فرصت حضور در آن مجلس را نیافت و یادداشتش را صالح عطایی برای حضار قرائت کرد.
بعضی وقتها به خودم میگویم چطور بعد از این همه سال که از اردبیل بیرون آمدهای، هنوز از اردبیل مینویسی. مگر مسافر تابستانهاش بودی که مزه "قیماق" و عسلاش زیر دندانت مانده باشد و بیست سال پیش که به اکراه تن به کوچ دادی، مگر جز دل آزردگی چیزی پشت سرت بود که حالا حسرتش را بخوری. مگر یادت رفته که آنجا تنها شنونده قصههایت کلاغهای پرهیاهوی چنارهای باغ ملی بودند که تو عصرها در دنجترین گوشهاش مینشستی و داستانت را با صدای بلند برای خودت هجی میکردی تا سکتههای زبانیاش را بگیری. یادت نیست به خاطر همان کلاغها داستانی نوشتی و اسمش را گذاشتی "قارقا گلین آپارئه" و فردا رفتی و داستانت را برای کلاغها خواندی و کلاغها گفتند: قار! قار! و سالهای سال بعد، باز در تهران داستانی نوشتی با نام "باد و انتظار" و دوباره همان کلاغها و همان چنارها...
راستی چرا "باغ ملی" را خراب کردید؟ فکر نکردید با این کار نوجوانی چند نسل از بچههای اردبیل زیر خاک دفن میشود و آدم وقتی توی شهر خودش میگردد، خودش را گم میکند؟ آن کلاغها الان کجایند؟ نگفتید کلاغها بیشتر از آدمها عمر میکنند و سر درختهای کوتاه لانه نمیسازند؟ نترسیدید کلاغها خبر این کارتان را همه جا جار بزنند و به گوش بچههای اردبیل برسانند؟
یادم میآید سالهای آخر دبیرستان دوستی داشتم که حتما میخواست زمینشناسی بخواند. من رفته بودم دانشسرا که معلم بشوم. او میخواست زمینشناسی بخواند آزمایش کند ببیند سنگ و خاک این جا چه دارد که این همه بچههایش را از خودش رم میدهد. یکی _ دو سال پیش دیدمش. مثل من مقیم تهران بود و هنوز به همان غلظتی ترکی حرف میزد که من میزنم. چند ساعتی که با هم بودیم همهاش از اردبیل گفتیم، از کوچه پس کوچههایش، از تاسوعا و عاشورایش، از عصرهای تابستانش، از سوز زمستانش، از خاک باد پاییزیاش، از عقلا و دیوانههایش و از خاک دامنگیری که یک لحظه ولمان نمیکند. بعد دیدیم پدرانمان راست گفتهاند: "آدام قابیغیندان چیخیب قابیغین آتابیلمز." و البته دوستم هنوز پیجوی سنگ و آزمایشش بود. گفتیم شاید همین است! این خاک میگوید: اگر میخواهی خودت را ببینی باید از خودت فاصله بگیری. و گفتیم این خوی سبلان سرکش مغرور یال بلند است که تنها چند ماهی از سال میپذیردت. و دیدیم _ هرچه_ ما نمکگیر این خاکیم، هرجا که باشیم و خیالی از خیالات این مردمیم، هرچه که بنویسیم.
بیمرامی در کار ما نیست. نمیخواهم عذر بدتر از گناه بیاورم که چرا نتوانستم در مجلس نکوداشتی که دوستان برای ما گرفتهاند حضور یابم. آمدن یا نیامدن من از ارادت قلبیام نسبت به همشهریها و دوستانی که زحمت این مراسم را کشیدهاند، چیزی کم نمیکند. بخصوص نسبت به دوستان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.
فکر نمیکنم نویسندگان هم نسل من به هیچ جا به اندازه کانون مدیون باشند. بیشتر دوره نوجوانی من در کتابخانه بلوار ساحلی کانون گذشته است. بعد از گذشت این همه سال نه چهره آن پیرمرد دربان را فراموش میکنم که به کارت عضویت میگفت: "قارد" و نه چهره متعجب و مهربان مربی کانون "خانم صباغی" و "خانم بامداد"، در مقابل نوجوان سمجی که برای صدمین بار میخواست "سفرهای گالیور" را به امانت بگیرد.
مادونایی با پالتوی خز