سرم گیج می‌رود
سرم به سختی گیج می‌رود؛
چرا که همه خواب‌های بد یک ماهه‌ام را
در عرض نیم ساعت دیده‌ام
همه کابوس‌های یک ماهه‌ام را.

دراز می‌کشم
و با عضله‌هایی منقبض
به تکه تار عنکبوتی خیره می‌مانم
که مدت‌هاست در سقف اتاق می‌لرزد.

ساعت پنج و نیم عصر را با ساعت پنج و نیم صبح
اشتباه می‌گیرم
و چشم‌های از حدقه برآمده‌ام را
برای دیدن اشیاء خانه می‌چرخانم:
همه چیز سر جایش است و ساعت: پنج و نیم عصر.