هر آگهی‌ ترحیم یا اعلامیه‌‌ای را که می‌چسباندیم، دست می‌کشید روی عکس اعلامیه؛ عکسی که با مرگْ سال‌ها فاصله داشت و نمی‌شد باور کرد صاحب آن تصویر دیگر به دیده نخواهد آمد. فکر می‌کردم دوست دارد به وضوح تصویر هر اعلامیه را لمس کند و نوازش، اما جوری نوک انگشت‌هایش را روی تصویر حرکت می‌داد که احساس می‌کردم مایل نیست وداعش با هر اعلامیه جلب توجه کند. بعد از چسباندن هر اعلامیه هم وقتی می‌خواستیم سوار ماشین بشویم، نگاهی به اعلامیه می‌انداخت و فقط می‌دانستم باید چیزی از ذهنش در آن لحظه بگذرد؛ چیزی که می‌توانم درباره‌اش حدسیاتی داشته باشم؛ حدسیاتی که حسب گفتگوها می‌توانند قریب به واقع باشند. تک‌تک اعلامیه مجلس ترحیم پدرش را چسباند با حسی عظیم. می‌خواست تا جایی که می‌تواند ادای دین کرده باشد به مردی که حاضر نبود خانواده‌اش به خاطر بیماری او رنجی متحمل شود.

وقتی داشتیم برای چسباندن اعلامیه‌ها می‌رفتیم گفتم: «کاش می‌شد تو نمی‌آمدی. فکر می‌کنم تاثیر بدی رویت داشته باشد.» اما افشین کوچولوی مهربان گفت: «نه. بابا همیشه در مورد مجالس حساسیت خاصی داشت. باید خودم باشم. باید همه چیز مرتب باشد.» و راه افتادیم توی خیابان‌ها و کوچه‌هایی که باید در آنها اعلامیه نصب می‌کردیم. دوست داشت همه چیز به غایت منظم باشد و باشکوه. به گمانم دوست داشت همه بدانند که پدرش چه مرد خوش‌قلبی بود و در غیاب او چیزی از پاکیزگی دنیا کم‌ شده است.

آقای بهبودی برای من از روزی که به یاد دارم نماد نجابتی اصیل بود؛ نجابت و اصالتی که فردیت فرد در کسب و پرورش آن دخالت و تاثیر تام دارد. طاهره‌باجی و آقای بهبودی را به یاد دارم با پیکان کرم‌رنگ‌شان، در روزهایی که هنوز هفت ساله نشده بودم. با آنها به ارومیه سفر کردیم وقتی هشت یا نه ساله بودم؛ خاطره‌های متعددی از آنها در سراب دارم، در خانه نه‌نه که کعبه ما بود؛ هم خودش و هم خانه‌اش. چندین بار به آستارا رفته و در اردبیل گشته بودیم. در تبریز به شاه‌گولی رفته بودیم و بازار سنتی تبریز را نشان‌مان داده بود؛ میدان ساعت را، خیابان فردوسی و تربیت را و خیلی خاطره‌های دیگر. من نشنیده‌ام کسی در فامیل از آقای بهبودی رنجیده باشد. مردی با مهربانی آشکار و بی‌منت. مبادی آداب و تمیز. شوخ‌طبع و نکته‌سنج. مردی که می‌توان گفت یک جنتلمن ایرانی تمام عیار بود.

بهت غیاب دائمی وی در این یک هفته در ذهنم ذره‌ای کم‌رنگ نشده که هیچ، همواره خاطره‌های متعددش را به یاد می‌آورم. چهار ماه با سلو‌ل‌های سرطان خون و مغزاستخوان سخن گفت و نخواست تصویری که دیگران از او در حافظه داشتند تغییر کند. هرچند شنیدن خبر رفتنش همه فامیل و دوستان را شوک‌زده کرد، حالا که با خودم فکر می‌کنم می‌بینم آقای بهبودی وداعش با جهان را نیز مدیریتی قابل ستایش کرده است.

هر وقت مهمان خانه‌ای بود، بعد از تمام شدن غذا بیت زیر را می‌خواند:
الهی که این سفره پر نور باد     بد و بدتر از این خانه دور باد
و اگر مهمان خانه‌اشان بودیم، بعد از غذا تغییری در بیت بالا می‌داد و چنین می‌گفت:
الهی که این سفره پرنور باد     بد و بدتر از مهمانانش دور باد

یقین یادآوری خوبی‌های مکرر وی در تمام این یک هفته، طاهره‌باجی و الهام و افشین را بسیار به اندوه و گریه واداشته؛ اندوهی و اشکی که تا مدت‌ها همراه آنان خواهد بود. شاید فردا نتوانم برای مجلس هفتم به تبریز بروم. این مطلب را نوشتم تا اگر نرفتم، با یاد کردن از آن عزیز به آرامشی ساده و نسبی رسیده باشم.