روح سرماخورده
سرما تو تنم میچرخید، عین یک کرم خاکی، اما با سرعتی کمی بیشتر. وول میخورد در رگهام، در کمرم، در حاشیهی شونههام از پایین به بالا و میسرید از پس گردنم، از مهرههای گردنم به پایین. زیر لحاف بزرگی کنار بخاری خوابیده بودم؛ یعنی از سرما پیچیده بودم به خودم. سرما تو استخوانهام بود. نه! سرما رو تو روحم، تو عمق وجودم حس میکردم. روحم سرد بود.
فرداش رفتم پیش پزشک. پرسید چی شده؟ خواستم بگم سرما رسیده به روحم؛ اما گفتم: هیچی! سرما خوردم! خیلی سردمه.
+ نوشته شده در جمعه پانزدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 16:15 توسط آیدین فرنگی
|
مادونایی با پالتوی خز