از کسایی که در عرصه‌ی سیاست دعوای مصلحت و حقیقت راه می‌اندازن سر درنمیارم. حقیقت چه جایگاهی در صحنه‌ و دنیای سیاست داره که همیشه یه عده، یه عده رو محکوم می‌کنن به مصلحت‌اندیشی؟ سیاست رو چه به حقیقت؟ مگر نه اینکه کل سیاست چیزی جز مصلحت و مصلحت‌اندیشی نیست؟ اصلاً اوج قدرت و هنر سیاستمدار چی می‌تونه باشه جر مصلحت‌اندیشی و تشخیص به‌هنگام مصالح؟ مصلحت‌ها هم صدالبته ـ اگه مثلاً مصالح ملی رو هم در نظر بگیریم ـ همیشه واحد نیستن. در واقع جمله‌هایی مثلِ «قربانی شدن حقیقت در پای مصلحت» رو درک نمی‌کنم. حقایق چیزایی‌ان که باید در درونت بهشون برسی. سیاست مربوط به امور جمعیه. این مصلحت و ضرورتِ تدبیر اموره که مسیر حرکت سیاستمدار رو تعیین می‌کنه. حرفای کلی و مطلق‌اندیشانه‌ای که در دعوای حقیقت و مصلحت به اسم حقیقت معرفی می‌شه، جز عقت‌ماندگی و آشفته کردن فضای عمومی جامعه کارکرد دیگه‌ای نداره. در نهایت اگه بخواییم حتماً حقیقت رو کنار مصلحت حفظ کنیم و منکر وجود رابطه‌ای بین این دو نشیم، می‌شه گفت سیاستمدار می‌تونه با تشخیص مصالح و انجام رفتار مصلحت‌آمیز به تحقق حقایق کمک کنه. از این نظر درک نمی‌کنم چرا کسایی رو متهم به مصلحت‌اندیشی و ذبح حقیقت در پای مصلحت می‌کنن. اصلاً مگه حقیقت قابل ذبحه؟ حقیقت جاریه. اگه ذبح‌پذیر بود که دیگه حقیقتی نمی‌موند.